در ادامه برخی از این حکایت های عبید زاکانی را برای شما آماده کرده‌ایم. با ما همراه باشید و اولین حکایت کوتاه و جالب از عبید زاکانی را مطالعه کنید.

شخصی با دوستی گفت:
پنجاه من گندم داشتم ،تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند
او گفت:
من نیز پنجاه من گندم داشتم،تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم

حکایت های عبید زاکانی

سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

حکایت کوتاه و جالب از عبید زاکانی

حکایت کوتاه و جالب از عبید زاکانی

پدر جُحی سه ماهی بریان به خانه برد. جحی در خانه نبود. مادرش گفت این بخوریم پیش از آنکه جحی بیاید. چون سفره بنهادند جحی در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک با میان آورد. مگر جحی از شکاف در بدید. چون بنشستند پدرش از جحی پرسید که تو حکایت یونس پیغمبر شنیده ای؟ گفت نه اما از این ماهی بپرسم. سر پیش ماهی برد و از او پرسید و گوش بر دهان ماهی نهاد و گفت این ماهی می گوید من آن زمان کوچک بودم دو ماهی دیگر بزرگتر از من در زیر تخت اند از ایشان بپرس تا بگویند

حکایت قاضی و خدا از عبید زاکانی

شخصی به دارالحکومه رفت
و گفت : از کسی پولی طلب دارم
و او پس نمی دهد
گفتند آیا شاهدی هم داری؟
گفت : خدا
گفتند : کسی را معرفی کن
که قاضی او را بشناسد!